loading...

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

بازدید : 350
شنبه 9 اسفند 1398 زمان : 7:28

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 55
بعضی وقت‌ها که مرغ خیالم به سوی بصیر پر می‌کشید فقط اجازه‌ی چند قطره‌ی اشک به چشمانم می‌دادم تا قلبم ارام آرام التیام پیداکند و زخم چرکی درست نشود تا یک روز ناخوداگاه سرباز کند. ولی خیلی هم نمی‌گذاشتم در خیال غرق شوم تا از زندگی ام جا بمانم.
نصیر خیلی دوستم داشت و برخلاف سایر مردان ده مدام دورم می‌چرخید و نگرانم بود همین هم باعث شده بود بیشتر به زندگی با او دل گرم شوم.
فرزند اولم که به دنیا آمد پدرم به یاد پدرش نام او را عباسعلی گذاشت . پسرم، اول زمستان به دنیا آمد. هواسرد بود و برف تمام کوچه‌ها را بسته بود. چون برف‌هایی که می‌بارید سنگین بود، مردم برای اینکه برف‌هایی که می‌ریزد بر پشت بام‌ها جمع نشود وسقف‌ها نشست نکند، مدام برف‌ها را پارو می‌کردند و به کوچه‌ها می‌ریختند. مردم برای رفت وآمد در زمستان بیشتر از پشت بام‌هارعبور می‌کردند و کوچه‌ها پربود از تپه‌های برفی یخ زده که محل بازیه، بچه‌ها و سرسره بازی آن‌ها بود.
آن زمستان که پسرم به دنیا آمد هم برف سنگینی باریده بود و کربلایی برای رفتن به شهر به مشکل خورده بود. کربلایی با چند نفر از اهالی ده خیلی سال بود به عدلیه مرکز استان رفت و آمد می‌کردند تا بتوانند زمین‌های کشاورزی که سال‌ها قبل، ظل السلطان با کاغذی به اجاره بیست ساله خود درآورده بود را آزاد کنند. خیلی سال بود که اجاره بیست ساله تمام شده بود، اما دولت زمین‌ها را به مردم پس نمی‌داد و کربلایی مرتب به شهر رفت و آمد می‌کرد تا بتواند زمین‌ها را آزاد کند. آن روز کربلایی باید به شهر می‌رفت و نصیر که دید بارندگی زیاد است، نتوانتست اجازه دهد که کربلایی تنها برود و خودش همراه او شد تا تنهایش نگذارد. قبل از رفتن، نصیر به پیشم آمد وگفت :
- شب در خانه تنها نمان
- برای چی؟ من که از چیزی نمی‌ترسم!
- بله می‌دانم که تو جسوری ! اما بچه کوچک است و تو تجربه ند
مادرم هم که برای زایمان خاله خورشید به خانه اورفته وبچه‌ها را هم برده و تو امشب در این حیاط و خانه تنهایی.
خندیدم و گفتم تو برو و خیالت ازبابت من و پسرم راحت باشد
بعد از رفتن نصیر در خانه تنها شدم. عباسعلی را که در خواب بود، داخل ننو (گهواره اش)گذاشتم و بعد از درآوردن آتش دان از زیر کرسی بیرون رفتم.
هوا سردتر شده بود و آتش کرسی خاموش شده بود. هوا گرگ و میش بود و ابرهای متراکم، خبر از در راه بودن شب، برفی دیگری می‌دادند.
آتش دان را میان برف‌ها گذاشتم و به سرداب خانه رفتم، مقداری زغال آوردم و بر روی آتش دان ریختم، روی دو زانو نشستم، کبریت را میان دستانم روشن کردم تا سوز سرما خاموشش نکند بعد از روشن شدن زغال‌ها، دستانم را بر روی حرارت زغال‌ها گرفتم، چه گرمای دلچسبی بود.
هوا خیلی سرد بود و انگشتان پاهایم در آن گالیش‌های لاستیکی(کفش)، جز جز می‌کرد. چادر شبم را محکم تر بر شانه ام پیچاندم و دستانم را جلوی دهانم گرفتم و "ها" کردم تا اندکی گرم شوم.
نگاهی به دور،حیاط انداختم، همه جا سفید پوش شده بود و کلاغ‌ها روی شاخه‌های سپیدار وسط حیاط کز کرده بودند. حتم داشتم برفی که از دو روز قبل شروع به باریدن کرده بود چند متری شده است. سکوت حیاط و خانه را پرکرده بود. لحظه‌‌‌ای ترسیدم و با خود گفتم: "کاش به حرف نصیر گوش داده بودم و به خونه‌ی آقاجون رفته بودم"
در همین فکر بودم که کسی صدایم زد"ماهرخ"
وجود یخ زده ام با شنیدن صدای خواهرم گلرخ، گرم شد.
گلرخ روی پشت بام ایستاده بود و برای اینکه خود را گرم کند دستانش را به بغل گرفته بود.
خودم را به پای پشت بام رساندم و گفتم:" دختر تو اینجا چه می‌کنی؟"
گلرخ جواب داد:
"اول کمک کن بیام پایین بعد میگم"
کنار پرچین سنگی رفتم نردبام چوبی را که زیر برف‌ها پنهان شده بود تکان دادم تا برف‌هایش بریزد که گلرخ گفت:
- دلم می‌خواهد روی برف‌ها بپرم، بپرم آبجی؟
نردبام را بلند کردم و گفتم:
-نه نپری‌ها،به قول ننه اگه از بلندی بپری دختری، خدایی نکرده عیب می‌کنی.

بختت باز نمیشه ؟ 😔
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 18
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 101
  • بازدید کننده امروز : 42
  • باردید دیروز : 4
  • بازدید کننده دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 138
  • بازدید ماه : 583
  • بازدید سال : 7881
  • بازدید کلی : 17492
  • کدهای اختصاصی