loading...

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

بازدید : 409
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1399 زمان : 7:26

قسمت 15
گل‌اندام با دل‌آرام، محمد با طاها، عزیزش هم دراز کشیده بود و چرت میزد.
او دوباره نگاهش را سمت حمید سوق داد می‌فهمید در خانواده مادریش حرف زدن با پسر نامحرم اصلأ ایرادی ندارد ولی امان از دل‌چرک پدرش!
- خوب دوباره حرفت رو بگو!
با این حرف ماندگار حمید خنده‌ای کرد و گفت: نه حرفم رو عوض می‌کنم. میگم بیا دوست بشیم؟!
بعد اتمام حرف‌هایش دستش را سمت ماندگار دراز کرد تا با هم دست دوستی بدهند.
ماندگار کمی‌با تردید نگاهش کرد و بلافاصله دستش را در دست‌های مردانه‌ی حمید گذاشت.
***
ماندگار به خانه برگشته بود و از شوق دوستی با حیمد در پوست خود نمیگنجید.
بسی دختر ساده و پاک دلی بود با شوق تمام قضیه را به‌هانیه توضیح داد.
هانیه با لبخند ظاهری و باطنی شرور از دوستی آنها استقبال کرد و چقدر شاد بود ماندگاری که بی باکانه دوستی‌ می‌کرد و عشق می‌ورزید.
دو هفته گذشته بود و گل‌اندام با طاها بر نگشته بود. در این دو هفته ماندگار تنها بار دوش کارهایش را به دوش نمی‌کشید بلکه بار کارهای مادرش را نیز به دوش می‌کشید.
آن روز از شهر برایشان در نامه‌ای خبر رسید که خواستگاری محمد درست شده بود و برای ادای مراسم نامزدی خانواده‌ی سادات را نیز دعوت نموده بودند.
خستگی‌های این دو هفته‌ای ماندگار با شنیدن این حرف‌ها پر کشید و به دستور پدرش شروع به آماده شدن کرد. گر چند بخاطر این که پدرش اجازه دهد او یکی دو روز قبل از نامزدی به شهر برود سوزان و‌هانیه پا در میانی کرده بودند و ماندگار ساده‌دل هم این موضوع را پای خواهرانگی‌های‌هانیه و دوستی سوزان گذاشته بود.
نه شور و شوقی بود و نه ساز و آوازی!
انگار نه انگار مراسم نامزدی و عروسی پسر خانواده‌ای سامع بود.
اما شور و شوق ماندگار برای این عروسی وصف ناشدنی بود.
با ذوق فراوان سمت دل‌آرام رفت و با لبخند پت و پهنی گفت: خاله میشه من برم ظرف‌های تو کمد و پاک کنم؟
دل‌آرام همیشه تند خو مثل همیشه با تند خویی جواب داد.
- نه لازم نکرده تو دست به چیزی بزنی.
جمله‌ی که گفت را اگر مهربان‌تر ادا می‌کرد شاید دل ماندگار را خوش می‌کرد؛ اما امان از لحن زننده و اخم‌های درهمش!
آخر عروسی بود و به قول دل‌آرام همه کارها گردن او بود و کسی دیگر نمی‌توانست مثل او کارها را به وجه احسن انجام دهد!
ماندگار که بیکار مانده بود، راهش را سمت باغی که پشت حیاط خانه‌ای عزیزش بود کج کرد. آن باغ بزرگ و، وسیع را خیلی دوست داشت؛ سبزه‌ها، درخت‌های بادام و گل‌های سفید و زرد گلابش روح نواز بود.
درب چوبی و کهنه‌ای باغ را هل داد و قدم به جلو گذاشت. هوای پاک و بینظیر باغ به یک باره صورتش را نوازش کرد، اوهم با یک نفس عمیق تمام آن هوای پاک ره به ریه‌های خودش فرستاد.
قسمت‌های آخرباغ درخت‌های سیب بود. چون اواخر زمستان بود و هوا هم نسبتاً خوب بود درخت‌های بادام و سیب کم‌کم برگ انداخت بودند و سبزه‌های‌ روی باغ تا قسمت زانو می‌رسیدند.
کم‌کم بخار فرا می‌رسید و همه چیز برای پذیرایی بهار آماده بود.
- حوا خیلی خوبه نه؟
صدای حمید درست در چند قدمی‌پشت سرش او را از جا پراند. با وحشت «هین»‌ی کشید و به عقب برگشت.
حمید که قصد ترساندن او را نداشت با سرعت دست‌هایش را تسلیم وار بالا برد و گفت: ببخشید نمی‌خواستم بترسومنت. خوبی؟
ماندگار که خیالش راحت شده بود، آب دهانش را قورت داد و گفت: خوبم.

بهترین مارک رژ لب بر اساس نوع و رنگ پوست شما
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 18
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 76
  • بازدید کننده امروز : 19
  • باردید دیروز : 4
  • بازدید کننده دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 113
  • بازدید ماه : 558
  • بازدید سال : 7856
  • بازدید کلی : 17467
  • کدهای اختصاصی