loading...

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

بازدید : 721
جمعه 1 خرداد 1399 زمان : 9:22



👈 بروزرسانی به آخرین نسخه تلگرام
👈 نشانه گذاری روی پیام‌ها
👈 ارتقای چت مخفی
👈 ارتقای سرعت پروکسی‌ها

گروه بلک پینک،بلک پینک
بازدید : 812
شنبه 26 ارديبهشت 1399 زمان : 13:23

بازدید : 707
شنبه 26 ارديبهشت 1399 زمان : 13:23

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت سوم
سلام بلندی می‌کنم که بی جواب می‌مونه خب معلومه ساعت نزدیک3بعد از ظهره قرار نیست تا الان منتظرم بمونن تا با هم نهار بخوریم! شونه‌هامو بالا انداختم و از پله‌ها بالا رفتم. سمت راست اولین اتاق برای نیماست که خیلی وقته دست نخوردست، اتاق کناری اتاق من و روبه روش اتاق مامان باباست و اتاق مهمان هم
نداریم کلا خونه‌ی ما برای مهمان تعبیه نشده و مهمان‌های عزیزمون رو در‌هال یا اتاق‌های شخصی مان می‌چپانیم!
بعله وقتی در اتاق من عین چی.. بازه، یعنی مامان خانم اونجا بوده. حالا صد بار بهش تاکید کردم دوست ندارم کسی بره تو اتاقم کیه که گوش کنه؟!
اصلا حریم شخصی وجود نداره تو خونه‌ی ما.
لباسامو در آوردم و مستقیم رفتم به سمت حموم، اتاقم به شکل ال هست و اون ته تها سرویس دارم که از این بابت کلی حال میکنم!
بعد از یک ربع بیست دقیقه بلاخره از آب دل کندم. بند حولمو گره زدم. طبق عادت در اتاق رو قفل می‌کنم جون شما بی احترامی‌نشه ولی به این بابا هم اعتمادی نیست یهو دیدی نیلا کنان اومد داخل!
دلم می‌خواد همین جوری بخوابم ولی چه کنم که این شکم لامصب به قار و قور افتاده.
یعنی من تنبل ترین دختر رو زمینم چون هرگز سشوار نمی‌کشم به موهام، کلا وقت تلف کنیه!
_نیلا مامان... بیا غذا تو بخور
یه تی شرت و شلوارک قرمز مشکی پوشیدم داشتم موهامو می‌بستم که... بله دستگیره‌ی در بالا و پایین شد. بفرما نگفتم بهتون؟!
-نیلا...نیلا؟...باز این درو قفل کردی دختر؟
درو باز کردم :به به سلام مامان خانم.. چه طوری؟!
مامان یه نگا به موهای نم دارم کرد و سرشو تکون داد: باز که موهاتو خشک نکردی سرما می‌خوری‌هاااا
صورتشو بوسیدم:نترس هیچیم نمی‌شه
-صد بار نگفتم حمام میری این در وامونده رو باز بذار؟.... آخر یه روز اون تو خفه میشی، هیچ کس هم نمی‌فهمه
-دقیقا به همین دلیله که درو می‌بندم، وگرنه تا حالا هزار دفعه دیده بودیم
-خب ببینم، مگه غریبه ام؟!
به سمت پله‌ها رفتم:وااای مامان! بحث کردن با شما بی فایده است.
-همین دیگه بچه بزرگ کن تهش میشه این، این از تو اون از برادرت
از کنارم رد شد و رفت. پوزخندی زدم :هه.. برادر!
نهارم رو که خوردم می‌پرم رو تخت و با خیال راحت می‌خوابم، کلا تعطیلی درس و دانشگاه به آدم انرژی مضاعف می‌ده! قبول دارین که؟! چقدر بچسبه این خواب...

خرید رمان خنده هایم را پس بده به قلم مریم افتخاری فر
بازدید : 511
شنبه 12 ارديبهشت 1399 زمان : 4:24

قسمت 6
مادربزرگش می‌گفت که این گل و گیاهان جان دارند و حتی بهتر از بعضی آدم‌ها حرف‌هایت را گوش می‌کنند و از خیلی از آدم‌های اطراف بهترند و هم طراوت و شادابی این گل‌ها می‌تواند روحیه‌ی آدم را سرزنده کند.
و اکنون با تمام وجود حرف‌های مادربزرگ مرحومش را قبول و باور داشت و عاشق این لطافت و زیبایی گل‌هایشان بود.
بخاطر آن که نسرین صدایش کرد، به ناچار از حیاط سرسبز و گل و گیاه‌های دوست داشتنی اش دل کند و برای کمک به نسرین وارد خانه شد.

مخزن ذخیره پلی اتیلن چند لایه زیر پله
بازدید : 414
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1399 زمان : 7:26

قسمت 15
گل‌اندام با دل‌آرام، محمد با طاها، عزیزش هم دراز کشیده بود و چرت میزد.
او دوباره نگاهش را سمت حمید سوق داد می‌فهمید در خانواده مادریش حرف زدن با پسر نامحرم اصلأ ایرادی ندارد ولی امان از دل‌چرک پدرش!
- خوب دوباره حرفت رو بگو!
با این حرف ماندگار حمید خنده‌ای کرد و گفت: نه حرفم رو عوض می‌کنم. میگم بیا دوست بشیم؟!
بعد اتمام حرف‌هایش دستش را سمت ماندگار دراز کرد تا با هم دست دوستی بدهند.
ماندگار کمی‌با تردید نگاهش کرد و بلافاصله دستش را در دست‌های مردانه‌ی حمید گذاشت.
***
ماندگار به خانه برگشته بود و از شوق دوستی با حیمد در پوست خود نمیگنجید.
بسی دختر ساده و پاک دلی بود با شوق تمام قضیه را به‌هانیه توضیح داد.
هانیه با لبخند ظاهری و باطنی شرور از دوستی آنها استقبال کرد و چقدر شاد بود ماندگاری که بی باکانه دوستی‌ می‌کرد و عشق می‌ورزید.
دو هفته گذشته بود و گل‌اندام با طاها بر نگشته بود. در این دو هفته ماندگار تنها بار دوش کارهایش را به دوش نمی‌کشید بلکه بار کارهای مادرش را نیز به دوش می‌کشید.
آن روز از شهر برایشان در نامه‌ای خبر رسید که خواستگاری محمد درست شده بود و برای ادای مراسم نامزدی خانواده‌ی سادات را نیز دعوت نموده بودند.
خستگی‌های این دو هفته‌ای ماندگار با شنیدن این حرف‌ها پر کشید و به دستور پدرش شروع به آماده شدن کرد. گر چند بخاطر این که پدرش اجازه دهد او یکی دو روز قبل از نامزدی به شهر برود سوزان و‌هانیه پا در میانی کرده بودند و ماندگار ساده‌دل هم این موضوع را پای خواهرانگی‌های‌هانیه و دوستی سوزان گذاشته بود.
نه شور و شوقی بود و نه ساز و آوازی!
انگار نه انگار مراسم نامزدی و عروسی پسر خانواده‌ای سامع بود.
اما شور و شوق ماندگار برای این عروسی وصف ناشدنی بود.
با ذوق فراوان سمت دل‌آرام رفت و با لبخند پت و پهنی گفت: خاله میشه من برم ظرف‌های تو کمد و پاک کنم؟
دل‌آرام همیشه تند خو مثل همیشه با تند خویی جواب داد.
- نه لازم نکرده تو دست به چیزی بزنی.
جمله‌ی که گفت را اگر مهربان‌تر ادا می‌کرد شاید دل ماندگار را خوش می‌کرد؛ اما امان از لحن زننده و اخم‌های درهمش!
آخر عروسی بود و به قول دل‌آرام همه کارها گردن او بود و کسی دیگر نمی‌توانست مثل او کارها را به وجه احسن انجام دهد!
ماندگار که بیکار مانده بود، راهش را سمت باغی که پشت حیاط خانه‌ای عزیزش بود کج کرد. آن باغ بزرگ و، وسیع را خیلی دوست داشت؛ سبزه‌ها، درخت‌های بادام و گل‌های سفید و زرد گلابش روح نواز بود.
درب چوبی و کهنه‌ای باغ را هل داد و قدم به جلو گذاشت. هوای پاک و بینظیر باغ به یک باره صورتش را نوازش کرد، اوهم با یک نفس عمیق تمام آن هوای پاک ره به ریه‌های خودش فرستاد.
قسمت‌های آخرباغ درخت‌های سیب بود. چون اواخر زمستان بود و هوا هم نسبتاً خوب بود درخت‌های بادام و سیب کم‌کم برگ انداخت بودند و سبزه‌های‌ روی باغ تا قسمت زانو می‌رسیدند.
کم‌کم بخار فرا می‌رسید و همه چیز برای پذیرایی بهار آماده بود.
- حوا خیلی خوبه نه؟
صدای حمید درست در چند قدمی‌پشت سرش او را از جا پراند. با وحشت «هین»‌ی کشید و به عقب برگشت.
حمید که قصد ترساندن او را نداشت با سرعت دست‌هایش را تسلیم وار بالا برد و گفت: ببخشید نمی‌خواستم بترسومنت. خوبی؟
ماندگار که خیالش راحت شده بود، آب دهانش را قورت داد و گفت: خوبم.

بهترین مارک رژ لب بر اساس نوع و رنگ پوست شما
بازدید : 470
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1399 زمان : 7:26

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 39
با چشمانی که از ترس داشت از حدقه بیرون می‌زد به در اتاق چشم دوخته بودم . تازه وارد جلو در مکثی کرد . ثانیه‌ها اصلاً نمی‌گذشت ... و گام آخر را برداشت تا من هم بتوانم او را ببینم . مردن بهتر از آنهمه ترسیدن بود . از وحشت داشتم سکته می‌کردم . او مردی بود با قامتی معمولی که جوراب نازک مشکی روی سرش کشیده بود تا شناخته نشود . چند لحظه به من که تمام وجودم شده بود اشک و التماس و از چشمانم می‌بارید خیره شد ... به سمت کمد لباس‌ها رفت . در آن وضعیت اسف بار همین که به سمت من نیامده بود نفس راحتی کشیدم ... .خبری از سعیده نشد . صدایی هم نمی‌آمد . آه !‌‌‌ای کاش هرگز به آنجا نیامده بودم ... . او ساک خالی بزرگی را از کمد بیرون کشید . ناگهان چشمم روی چند لکه خونی که بر کفشهای کرم قهوه‌‌‌ای مردانه اش بود میخکوب ماند . حس کردم تمام اتاق دور سرم می‌چرخد ... . یعنی آن خون متعلق به سعیده بود؟! او در چه وضعیتی بود؟! چرا خبری از او نشده بود.بار دیگر صدای زنگ در شوکه ام کرد . مرد ناشناس برای لحظه‌‌‌ای وحشت کرد و نگاهی به من انداخت . حس کردم دست و پایش را گم کرده است . ساک را برداشت و به سمت سالن دوید. باز هم صدای زنگ قلبم را لرزاند ...وحشتناک بود. از روی صداهایی که می‌شنیدم حس کردم او قصد حمل جنازة سعیده را با آن ساک دارد .... ساک بزرگی بود و دختری با اندام سعیده به راحتی درآن جا می‌گرفت . صدای مبهمی‌از پشت در می‌شنیدم : سعیده !.... سعیده ؟!!.... آهنگ صدایش آشنا بود . اما مغزم هنگ کرده بود .... انگار صدای آشنایی بود . صدای پای ناشناس را شنیدم که به سمت چپ سالن می‌رفت یعنی به سمت آشپزخانه . بعد صدای بازشدن درب پشت آشپزخانه را که به پله‌های اضطراری می‌خورد شنیدم و همزمان صدای کلید که در قفل در ورودی می‌چرخید ...هر که بود خودش کلید داشت ، در را باز کرد و وارد شد : سعیده ؟!... باران ؟!...آه! این صدای آشنای کیان بود . ناگهان تمام وجودم گرم شد و اندکی از آن همه وحشت و اضطراب تحلیل رفت . صدای پایش مثل صدای پای فرشته‌‌‌ای نجات بخش در جانم می‌نشست، همه جا را با گامهایی سریع می‌گشت و به اتاق نزدیک می‌شد . داشتم از حال می‌رفتم . تا سرحد مرگ ترسیده بودم . وارد اتاق شد و با دیدن من در آن وضعیت آه از نهانش برخاست : خدای من !!! (به سمتم دوید و به نگاه اشکبارم چشم دوخت:) چی به روزت اومده ؟!؟! من فقط بی رمق می‌گریستم. چسب دهانم را بایک حرکت کند . کم آورده بودم . داشتم از فرط آنهمه فشار عصبی می‌مردم و با صدای بلند گریستم و او در حالیکه طنابم را باز می‌کرد و چهره اش رنگ هم دردی به خود گرفته بود سعی کرد آرامم کند : آروم باش ... همه چی تموم شد... سعیده کجاست ؟در حالیکه بلند می‌گریستم با هق هق گفتم : ن....ن....نمی‌دو....دونم ... . حالم بد بود . آنقدر بد که نه چیزی می‌فهمیدم و نه به چیزی فکر می‌کردم : آروم عزیزم .... توروخدا آروم باش باران . طنابم را باز کرد . مثل کودکی بی پناه برخاستم . اما آنقدر ترسیده بودم و بی رمق بودم که نزدیک بود بیفتم . بازویم را گرفت و مرا به آغوش کشید . آغوشش گرم و امن بود . آنقدر امن که راحتم می‌کرد . سرم را به سینه اش چسباند : گریه نکن عزیزم .... گریه نکن . آخه سعیده با تو چیکار داشت ؟! چه اتفاقی افتاده ؟ تمام تنم می‌لرزید و گریه می‌کردم . مرا لبة تخت نشاند و من میان اشک و ترس گفتم : نمی‌دونم کی بود اومد .....
نویسنده : مینو جلایی فر

بهترین مارک رژ لب بر اساس نوع و رنگ پوست شما
بازدید : 679
شنبه 8 فروردين 1399 زمان : 2:38

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 5
دست‌هایش را سوی آسمان دراز کرد.
- والله به خدا زهرا زبونش انقدر دراز نبود من نمی‌دونم تو چرا انقدر نافرم شدی دختر؟
دست‌هایش را روی زانوهایش گذاشت. با آن هیکل گنده سختش بود بلند شدن.
در همان حالت گفت.
- خدا عاقبت تورو به خیر کنه که می‌دونم به خاطر همین زبونت سرت رو به باد می‌دی. بشین من برم یه شامی‌چیزی درست کنم.
مشغول خوردن غذای خاله بودیم‌. زنگ در زده شد. خاله بلند شد و پس از برداشتن چادرش بیرون رفت. با این فکر که عرفان باشد مشغول غذا خوردن شدم.
بعد از چند دقیقه خاله داخل آمد. با دیدن شخصی که پشت سرش قرار داشت، لقمه در گلویم گیر کرد و به سرفه افتادم. پدرم؟ آن هم این جا؟
حال فهمیدم چه شد که خاله یک باره دایه‌ی مهربان تر از مادر شد!
کار خودش را کرده بود. دریا با دست‌های کوچکش به کمرم چند ضربه پی در پی زد و با ترس گفت.
- آبجی؟ خوبی؟
دست پاچه لیوان را پر از آب کردم و چند قلپ خوردم. کمی‌نفسم بالا آمد!
دریا را در آغوشم فشردم و بلند شدم.
پدر مرموزانه نگاهم کرد. از خاله رد شد و طرف ما آمد. هنوز حضورش در این جا را درک نکرده بودم که ضربه‌ی دستش روح از تنم جدا کرد!
مبهوت نگاهش کردم. پدر من؟
اعتیاد داشت درست؛ ولی تا به الان دست روی من دراز نکرده بود!
اشک‌هایم روی صورتم ریختند. توان هیچ کاری را نداشتم. فشار دست دریا‌ حس خوبی را در من القاء می‌کرد و صدای پر از بغض او،گ آتش به جانم می‌انداخت.
- تو تنها نیستی، من هستم.
با هواری که پدر بر سرم زد همان یک ذره رنگی که در صورتم مانده بود پرید!
- برو بشین تو ماشین، زود باش. از کی تا حالا بی خبر از من می‌ری بیرون،‌هان؟
با قدم‌های سنگین و لرزان سمت پالتوام رفتم.
حالا دریا شده بود مادر و من فرزند او.
دستم را گرفت و در حیاط برد.
با نگاه آخرم، به خاله فهماندم که می‌دانم کارِ خودت است.
بعد از چند دقیقه پدر آمد و حرکت کردیم.
تا خانه هیچ حرفی بین مان رد و بدل نشد. فقط با نگاه‌های خوف ناکش فضا را رعب آور تر از هر وقتی کرد و نفسم را می‌ربود!
به خانه رسیدیم، دست دریا را گرفتم و خواستم سریع به اتاق برویم که پدر مانع و سد راهم شد.
فکش منقبض، چشمانش کاسه‌ی خون بود و من خوب می‌دانستم اثر مواد از بدنش خارج شده و حالا دیگر هیچ چیزی دست خودش نیست و کنترلی رو حرکاتش ندارد.
دست دریا را از دستم جدا کرد و او را در اتاقش فرستاد و آن را قفل کرد.
دلم به حال خودم نه، بلکه به حال دریایم سوخت! کنج اتاق پناه آوردم.
دست پدر سمت کمر بندش رفت.
کمربند را چند بار دور دستش گره زد. هنوز ضربه‌ی سیلی اش را حضم نکرده بودم که کمربندش روی پایَم، دنیا را برایم سیاه کرد.
یکی دیگر. یکی دیگر!
پدر من، دخترش را؟
اصلاً فکر درد نبودم و همه نگاه و حواسم پی دریا بود که داشت با مشت‌های کوچکش به در می‌زد و پدر را التماس می‌کرد!
پدر سرتا پایش شروع کرد به لرزیدن، می‌زد و بیشتر می‌لرزید.
اشک از چشمانش سرازیر شد. کاش جرأت داشتم بگویم.
- من دارم درد می‌کشم، تو چرا گریه می‌کنی؟
از درد در خودم مچاله شدم و سرم را به دیوار تکیه دادم. آن قدر زد تا خسته شد و آخر سر،گ کمربند را پرتاپ کرد که نمی‌دانم به کدام نقطه از خانه افتاد.
وقتی صدای بسته شدن در اتاقش را شنیدم چهار دست و پا کلید را برداشتم و در اتاق دریا را باز کردم.

بیماران چگونه با پزشکان ارتباط برقرار کنند

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 18
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 25
  • بازدید کننده امروز : 19
  • باردید دیروز : 8
  • بازدید کننده دیروز : 8
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 37
  • بازدید ماه : 685
  • بازدید سال : 7983
  • بازدید کلی : 17594
  • کدهای اختصاصی