👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 5
هدفش ستودنی بود ولی حرص من در آمد، حرفی نزدم ولی این حد از انسان بودن و ساده زیستی را نمیپسندیدم! چه میگفت خان جان!؟ آهان میگفت: چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است. قربان دهانش بالاخره یکی از مثلهایش در مخیله ام گنجید!
بحث را عوض کردم.
- کجا میریم حالا؟
نگاهش اطراف اتوبان بود و به فرعی اشاره کرد.
- اون جا.
و فرمان را چرخاند. قفل کمربندش گیر کرده و باز نمیشد. پوفی کشیدم.
- اَه امشب چرا همهی قفلها با من سر ناسازگاری دارن!
خندید و حین کلنجار رفتن با قفل کمربند در صورتم خم شد.
- طرز فکرت رو عوض کن پروا. من دوستت دارم دیوونه، بذار نشونت بدم دنیا چقدر قشنگه!
از دوستت دارمیکه بی ریا نثارم کرد لبخند پهن صورتم شد و با رضایت گوشهی لبم را بوسید و دلم لرزید. بی حرف پایین رفت و قفل کمربند باز شد.
مشغول جمع کردن چوبها بود. کنارش قرار گرفتم و شاخهی خشکیدهی درختی را شکستم.
- مواظب باش تر نباشن گناه داره، خشکاش رو بشکون.
- چقدر تو مهربونی آخه امید!
سرش را سمت سرم که میخ لبهای خندانش بودم خم کرد.
- حالا کجاش رو دیدی!
شیطان چشمک زد. چوب در دستم را در پهلویش فرو کردم.
- پررو نشو دیگه!
بلند خندید و فاصله گرفت.
- درجه انحرافت بالاستها!
جوابش را ندادم و راه افتادم که چوب جمع کنم.
- ازم دور نشو تاریکه خطرناکه.
خم شدم و شاخهی قطور را از زمین برداشتم.
- امید؟
- جون امید؟
شاخه را از دستم گرفت و چشم در چشم شدیم.
- کار رو چیکار کنم؟
- لازم نکرده بری سرکار. بشین تو خونه یه کم هوای خان جان رو داشته باش. من که نمردم.
بغ کرده《دور از جونی》زمزمه کردم. نمیخواستم بیش از این نمک گیرش شوم، هنوز هیچ تصمیمیبرای آینده نداشتم.
صندوق عقب را پر از چوب کرد و سوار شدیم.
سکوت کرده بودم و ماشین را به حرکت انداخت.
- پروا؟
- هوم؟
- مرگ امید بشین تو خونه تا خودم همه چی رو ردیف کنم. نه نیار تو حرفم.
رگ غیرتش نبض میزد و مخالفت نکردم.
- باشه.
اما در ذهنم برای فردا برنامه میچیدم، باید به ادارهی کارگزینی بروم...
***
《هاکان》
سشوار را روی میز رها کردم و کمربند حولهی تن پوشم را کشیدم. از دیدن کت و شلوار طوسی آویزان به چوب رخت اعصابم به هم ریخت و فریاد زدم.
- فیروزه؟
تا هیکل فربه اش را تکان دهد و بالا بیاید، خودم در کمد را باز کردم و کت و شلوار مشکی رنگم را برداشتم.
در چهارچوب در ظاهر شد و نگاهش را به زمین دوخت.
- بله آقا؟
- گمشو بیرون.
بدون پرسیدن علت سریع دور شد. در مغزش پِهِن پر کرده بودند، نمیدانست روزی که قرار کاری داشتم کت و شلوار مشکی میپوشیدم؟! باز هم باب سلیقهی مزخرف خودش کت و شلوار برایم انتخاب کرده! تقصیر خودم بود که به او اجازهی آمدن به طبقه ام را داده بودم.
سریع آماده شدم، امروز از دندهی چپ بلند شده بودم، میدانستم. حوصلهی ساناز را نداشتم و صدای منحوسش از طبقهی پایین میآمد.
پلهها را پایین رفتم و جلوی رویم ظاهر شد. از آرایش اغراق آمیزش متنفر بودم، از بینی عمل کرده و لبهای پروتز شده اش، از موهای فر و رنگ زردچوبه ایش هم بیزارم.
- سلام بداخلاق.
اخمهایم را پررنگ تر کردم، کی میخواست بفهمد که با من مثل دوست پسرهای جلفش حرف نزند.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
📌خواندن پارتهای رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔
@peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️